یک خاطره عجیب...
سالها پیش با اتومبیل همراه با جمعی از دوستان از شهر خارج شدیم . در طول راه از مناظر زیبای طبیعت استفاده میکردیم و بمقتضی سن و سال ، خوش و خرم وقت میگذراندیم.
در یک زمین سبز و خرم گله ای از گوسفندان در حال چرا بودند. یکی از همراهان کار عجیبی کرد که همه ما را مبهوت ساخت. وی گفت: ببینید رفقا.... من با گوسفندان حرف میزنم و آنها هم جواب مرا میدهند.
بعد شیشه ماشین را باز کرد و رو به گله کرد و با صدائی شبیه خود آنها گفت: بع.....
ناگهان تمامی گله به او پاسخ داده و همه با هم صدای بع بع را سر دادند.
از روی کنجکاوی پرسیدم : تو به آنها چه گفتی و آنها چه جواب دادند؟
گفت: نمیدانم .... اما صدای من طوریست که گله را بصدا در میآورد.
آنروز در طول مسیرمان به گله های دیگری از گوسفنداننیز برخورد کردیم و این واقعه تکرار شد. دوست همراه ما شیشه را پائین میکشید و با صدای آنها "بع" میگفت و همه گله هم جواب میدادند.
این خاطره بدون اینکه توضیحی برای آن بیابیم یکی از خاطرات عجیب زندگی من بود.
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگی ,
اجتماعی ,
,
:: برچسبها:
خاطره- عجیب ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0